تجربه زیسته: تصادف، شکستگی و التیام (مداوم آپدیت میشه)

من ۲۳ اسفند سال ۱۴۰۱ تصادف کردم. می‌تونم بگم تصادف بدی بود. با شکستگی‌های بسیار (شکستگی کشکک، فمور، جمجمه، انگشت پا، کف دست) و تروماهای مختلف. امروز هم که این‌ها رو می‌نویسم هنوز درگیر فیزیوتراپی هستم و هنوز بهبود کامل پیدا نکردم. اما این‌ها رو می‌نویسم به چند دلیل:

  • اول، می‌نویسم که سال‌های بعد بتونم مرور کنم و این اتفاق و روزها رو فراموش نکنم.
  • دوم، برای کم کردن درد و سختی‌های روحی خودم می‌نویسم.
  • سوم، برای اینکه احتمالاً‌ حوصله نکنم برای کسی تعریف کنم و دادن لینک این مطلب روش راحتیه.
  • چهارم، آخر و مهم‌تر از همه، می‌نویسم که اگر خدای نکرده، کس دیگری به این بلا مبتلا شد بدونه تنها کسی نیست که این درد رو کشیده و چی پیش رو داره.

من قبلاً این تصادف رو توی توییتر در قالب یه رشته توییت خیلی بلند روایت کردم. که البته قراره اون توییتر از این مطلب کوتاه‌تر باشه. می‌تونید خود رشته توییت رو از اینجا و یا از اینجا بخونید. (اگه حوصله خوندن این مطلب رو ندارید.)
قراره اینجا توی این مطلب، با نهایت جزئیاتی که خاطرم هست این اتفاقات رو روایت کنم. روایت رو از صبح روز تصادف شروع می‌کنم و به مرور مطلب رو آپدیت می‌کنم تا روزی که برسم به بهبودی کامل.

شکستگی کشکک

پرده اول: روز تصادف

همونطور که گفتم، من ۲۳ اسفند سال ۱۴۰۱ تصادف کردم.

۲۳ اسفند سه‌شنبه بود. صبح زود بیدار شدم. با پدر و مادرم و با ماشین رفتیم خرید، برای کمک به بچه‌های کم بضاعت مدرسه مادرم. (مادرم معاون یک دبیرستانه) تا نزدیک ظهر درگیر خرید بودیم. بعد پدرم رو رسوندم بیمارستان که نوبت یه عکس‌برداری پزشکی داشت که یادم نیست. بعد هم خریدهای مادرم رو بردم مدرسه‌شون و اونجا گذاشتم.

تصویری که یادم میاد و زیاد تکرار می‌شه توی ذهنم و کمی آزارم می‌ده، پیاده کردن چهارتا کیسه ده کیلویی برنج از ماشین و بردنش داخل مدرسه بود.

بعد از تحویل خریدها رفتم بیرون‌بر دوستم محمد حسین. هم‌دانشگاهی و هم اتاقی عزیزم. تا حدود ساعت یک و نیم توی بیرون‌بر مشغول بودم. بعد زنگ زدم به مادرم مثل همیشه که آماده بشه و برم دنبالش از مدرسه بیارمش خونه. که گفت من با همکارم میام.

تلفن محمد حسین زنگ خورد. سفارشی داشت که مشتری می‌خواست غذا رو در خونه تحویل بگیره. معمولاً علی (دوست دیگه‌ی من و محمد حسین) با موتور اینطور سفارش‌ها رو می‌برد. که تعدادشون هم خیلی کم بود. اگه درست یادم باشه علی داشت کباب می‌زد و دستش گیر بود که محمد حسین رو به من کرد و گفت این سفارش‌ها رو می‌بری شهرک، روبه‌روی آتش‌نشانی تحویل بدی؟ منم بدون مکث گفتم آره.

غذاها رو گرفتم. با اینکه با ماشین اومده بودم بیرون‌بر. سویچ موتور علی رو ازش گرفتم و همراه حسین (دوست سومم که توی بیرون‌بر همراهمون بود) رفتیم که غذا رو تحویل بدیم.

ماشین رو توی رودخونه پشت بیرون‌بر پارک کردم. احتمالاً حال و حوصله از پارک درآوردنش رو نداشتم و مطمئناً دوست داشتم که موتور سواری کنم. این شد که با اینکه نه کامل و صد درصد موتور سواری بلد بودم. نه گواهینامه داشتم. تصمیم گرفتم با موتور برم.

سویچ رو از علی گرفتم. به حسین گفتم تو هم بیا غذاها رو دست بگیر. سوار موتور شدم. من جلو نشستم پشت فرمون. حسین هم پشت سرم نشست و غذاها رو دست گرفته بود.

چون من موتور کامل بلد نبودم توی این موقعیت‌ها که مثلاً حسین هم همراهم بود،‌ حسین رانندگی می‌کرد. اما احتمالاً این بار من با تحکم نگذاشتم اون رانندگی کنه و خودم رانندگی کردم.

رفتیم و غذاها رو تحویل دادیم. که توی راه برگشت سر یک چهار راه ماشینی از جلو به سمتمون اومد که من ترسیدم و فکر کردم با این سرعتی که داریم ( حدود ۵۰ تا ۶۰ کیلومتر در ساعت) به اون برخورد می‌کنیم. پس فرمون زدم به سمت راست. دیگه نتونستم موتور رو کنترل کنم و با تیرچراغ برق سیمانی تصادف کردیم.

قاعدتاً همه این‌ها رو یادم نیست. بخش زیادیش رو تعریف کردند برام. بخشیش رو از روی فیلم دوربین‌های مدار بسته دیدم. بخش کمیش هم به سختی به‌خاطر آوردم.

ساعت دو ظهر بود که تصادف کردیم. از شانس‌مون یکی از دوست‌های مشترک من و حسین،‌ محسن، می‌رسه سر صحنه تصادف و تا بیمارستان با ما میاد. احتمالاً همین محسن هم اولین کسی بود که به محمد حسین و علی (دو دوست دیگه‌ام در بیرون‌بر) خبر تصادف ما رو داد. محمد حسین و علی هم دومین کسایی بودن که رسیدن بیمارستان.

بعد هم پدر و مادرم خبر داده بودن و اونا هم اومدن بیمارستان.

نکته اخلاقی تا اینجای داستان:
بدون کلاه کاسکت موتور سواری نکنید. بدون گواهینامه هم هیچ وسیله نقلیه‌ای رو سوار نشید.

پرده دوم: زندگی در بیمارستان

۲۳ اسفند، حدود ساعت دو بود که من توی بخش اورژانس/ اتفاقات بیمارستان بودم. این نکته رو همین اول بگم که از کل اتفاقات بیمارستان من تقریباً ۳۰ درصدشون رو یادم میاد. مابقی روایت رو از پدر و مادرم و نزدیکام که اومده بودن بیمارستان شنیدم.

اینکه چرا خودم ۷۰ درصد اتفاقات رو فراموش کردم می‌تونه چندتا دلیل داشته باشه. اول، ضربه‌ای که به سرم خورده بود. (جلوتر توضیح می‌دم) دوم، PTSD. سوم هم احتمالاً تأثیر داروهای ضددردی که می‌گرفتم بوده.

توی بیمارستان از شکستگی‌ها اول شکستگی استخوان فمورم (استخوان ران) رو متوجه می‌شن. که با توجه به وضعیت ظاهری بدنم هم معلوم بود. (البته که تعداد شکستگی‌هام خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود و جلوتر می‌نویسم.)

بعد از عکس‌برداری‌ها وقتی هنوز توی اورژانس بودم هم متوجه لخته خون روی مغزم می‌شن.
کلاه کاسکت که نداشتم. با سر هم رفته بودم توی تیرچراغ برق بتنی. (جوری که پوست سرم شکافته بود و بخشی از پوست و موی سرم روی همون تیر برق به یادگار مونده بود. 🙂
توی این حالت یه مدت زمان صبر می‌کنن، اگر لخته خون اندازه‌ش ثابت موند و یا شروع به کوچک‌تر شدن کرد نیاز به جراحی نمی‌بینن و فرد از نظر جراح مغز و اعصاب (نوروسرجرن)  مرخصه.
که خداروشکر اندازه لخته خون روی مغز من ثابت می‌مونه و از یه جراحی بزرگ قسر در می‌رم.

اول قرار بود دکتر دیگه‌ای عمل فمورم رو انجام بده. با توجه به شکستگی نیاز بود که برام پلاتین بذارن. پدرم مشورت می‌کنه و می‌گن بنده خدا دکتر خوبی نیست. دکترم رو با انجام اعمال غیرقانونی (نه از سمت ما از سمت پزشک 🙂 عوض می‌کنن به دکتری که توی جراحی‌های پا و زانو خوش‌نام‌تره.

وقتی پدرم و دوستم علی (اگه درست بگم اینترن هست الان علی) می‌رن پیش دکتر تا وقت عمل رو مشخص کنه،‌ دکتر بعد از دیدن عکس‌ها متوجه یه شکستگی دیگه هم می‌شه. شکستگی کشکک.

دکتر برای چهار روز بعد دوتا وقت عمل می‌ده با فاصله یک روز. که توی روز اول فمورم رو عمل کنه و توی روز دوم کشکک رو. چون من سه‌شنبه آخر سال تصادف کرده بودم مجبور بودم چهار روز با این درد سر کنم تا عمل بشم و از بدترین چهار روزهای زندگیمه. شایدم بدترینش.

اون چهار روز هم گذشت و رفتم اتاق عمل. ۲۷ اسفند عمل شدم. احتمالاً به خاطر وضعیت سر و مغزم، نمی‌تونستن بی‌هوشم کنن. پس با بی‌حسی نخاعی عملم کردن. بزرگ‌ترین دردی که به عمرم کشیدم، وقتی بود که توی اتاق عمل روی تخت من رو نشوندن تا سوزن بی‌حسی رو بهم بزنن.

برای اینکه بی‌هوش نبودم یکم از اتاق عمل یادمه. فضای سورئالی بود. یکی از اون‌هایی که توی اتاق عمل بود آواز می‌خوند. از هایده یا مهستی 🙂 درست یادم نیست.
داشتن با هم هماهنگ می‌کردن که یه روز صبحونه برن بیرون و کله‌پاچه بخورن. و از همه جالب‌تر صدای ابزار پزشکی بود که اتاق عمل رو شبیه کارگاه نجاری کرده بود.

نمی‌دونم چی شد و هیچ‌وقت هم نپرسیدم، اما دکتر هر دوتا عمل رو توی همون روز انجام داد.
از اتاق عمل که اومدم بیرون، بردنم توی یه اتاق که احتمالاً یه اسم خاص هم داره (ریکاوری یا همچین چیزی؟). اونجا چیزی بین هوش‌یاری و بی‌هوشی بودم. دوتا چیز یادمه. اول اینکه خون زیادی از دست داده بودم. بهم یه واحد خون زدن. و دوم اینکه اولین کسی که اونجا دیدم سید علی (دوستم) بود. که نمی‌دونم چطوری یه لباس سبز پوشیده بود و اومده بود اونجا.

سال تحویل رو هم من بیمارستان بستری بودم.

۲ فروردین بودم که مرخص شدم. بابام مقاومت می‌کرد تا مرخص نشم. :))
چندتا متخصص آوردن بالای سرم تا بابام راضی شد که من رو مرخص کنند. داستان خونه رفتن رو تو

خلاصه که از اتاق عمل هم اومدم توی بخش و ۲ فروردین مرخص شدم. این کلیت بیمارستان بودنم بود. با دونستن این‌ها هم می‌تونید برید پرده سوم رو بخونید. اما اگه کنجکاوترید کمی هم از جزئیات در ادامه می‌نویسم.

برام تعریف کردن که شب اول که بیمارستان بودم. حافظه کوتاه مدتم رو از دست داده بودم. داییم پیشم بود اون شب. حمید عزیزم. و مدام سوالات تکراری می‌پرسیدم:

اینجا کجاست؟
من چرا اینجام؟
چم شده؟
حسین (اون که توی تصادف پشت سرم نشسته بود) چطوره؟

به سوال آخر که می‌رسیدم دوباره برمی‌گشتم از اول.
یه بار هم سعی کرده بودم خودم بپرسم و جواب بدم. نتونسته بودم و نشسته بودم گریه کردن.

به جراح مغز و اعصاب گفته بودند و ایشون بهشون (به خانواده من)‌ گفته بود که موقتاً‌ حافظه کوتاه مدتم رو از دست دادم. و از چند روز تا شش ماه ممکنه برگشتنش طول بکشه. که چند روز بیشتر طول نکشید و حافظه کوتاه مدتم هم درست شد.

یادمه که خیلی تشنه بودم و بهم آب نمی‌دادن.

از درد زیاد التماس می‌کردم که زودتر عملم کنن. چهار روز برام خیلی دور و دیر بود.
به همراهام می‌گفتم که یه لپ‌تاپ دارم تو رو خدا بدینش به دکتر که بیاد زودتر عملم کنه. یه مبلغی هم توی حساب بانکی دارم اون رو هم بدید بهش.

که البته هیچکدوم جواب نبود. تا اینکه دایناسور گیاهخوار عزیز اومد گفت که قراره به پات وزنه وصل کنن و دردت کمتر می‌شه. که البته همینطور هم شد. کمتر شد اما همچنان غیرقابل تحمل بود.

همچنان با اینکه حافظه کوتاه مدتم درحال بهبود بود حال ترک نشینم (حسین) رو می‌پرسیدم.
البته حسین تقریباً چیزیش نشده بود. یه شکستگی درجا توی استخوان‌های صورتش داشت که رفته بود پیش دکتر متخصص و گفته بود نیاز به اقدام خاصی نداره و همون شب ۲۳ام مرخص شده بود.

همونطور که بالاتر گفتم یه واحد خون گرفتم بعد از اتاق عمل. بعدتر هم وقتی توی بخش بودم نیاز شد که دوباره خون بگیرم. که گویا گروه خونی من رو نداشتن توی بانک خون. داییم سعید چون قبلاً سابقه اهدأ خون داشت اومد خون داد و من دوباره یه واحد دیگه هم خون گرفتم.
دوتا از دوستام (علی و محمد حسین، همونا که توی بیرون‌بر بودن) هم رفتن آزمایش بدن که بهم خون بدن که دیگه داییم زودتر رسید.

توصیه اخلاقی اینجای داستان:
اگه شرایطش رو دارید حتماً چند بار در سال خون اهدأ‌ کنید.

بد نیست بگم که من خودم هم قبل از تصادف دوبار خون دادم. پس می‌تونم راحت شما رو دعوت کنم که خون بدید.

از بعد عمل دیگه خواب درست نداشتم. البته احتمالاً قبلش هم نداشتم اما بعدش رو بیشتر یادمه. هی از خواب بیدار می‌شدم. چندین بار در طول یک شب. از بعد از عمل هم بود که توهم‌های شبانه‌ام شروع شد.

توهم‌های مختلفی داشتم، مثلاً یک شب که عموم (نبی عزیز) پیشم بود توهم زده بودم که من مدیر یه شرکت مهندسی بزرگم و کلی ماشین روی یه کشتی داره برای من میاد ایران 🙂
البته که عموم جدی نمی‌گرفت من رو. و طبق روایت من ناراحت می‌شدم و شکایت می‌کردم که چرا تو منو جدی نمی‌گیری؟ مگه من با تو شوخی دارم. :))

صبح بعد از عمل، دکتری که عملم کرده بود اومده بود بالای سرم. گفته بود که کشکک پسرت شده بود سه تیکه. و به زور پین و سیم جمعش کردم. وقتی حالش بهتر شد، آتل ببندید براش و کمکش کنید روی پاش بایسته. بار دوم که اومدن کمکم کنن روی پام وایسم،‌ از هوش رفتم. از ضعف عمومی بدن و از کمبود اکسیژن. پس از شب دوم بعد از عمل حدوداً من داشتم اکسیژن می‌گرفتم.

این پرده هم اینجا تموم می‌شه. و می‌تونید برید پرده بعدی اما اگه کنجاوید که شکستگی‌هام چطوری بودن قبل از رفتن به پرده بعد یکم عکس و اینا براتون اینجا می‌ذارم. قاعدتاً عکس‌ها اینترنتی هستن و متعلق به من نیستن. چون نمی‌دونم کار درستیه یا نه.


اگر اشتباه نکنم و درست یادم باشه، فمور بزرگ‌ترین و قوی‌ترین استخوان بدنه. درواقع وزن بدن رو فمور تحمل می‌کنه. شکستگی فمور هم خیلی شکستگی مهمی محسوب می‌شه. اینطوری که بهم گفتن درد این شکستگی هم بین باقی شکستگی‌ها بیشترین میزان رو داره.

تصویری که پایین می‌بینید یه فمور شکسته‌ست 🙂 شکستگی فمور منم تقریباً شبیه همین بود. اما این بالای فمورش شکسته. شکستگی من به زانوم نزدیک‌تر بود و استخوان‌ها کمی بیشتر جابه‌جا شده بودن.

تصویر شکستگی فمور

تصویر پایین هم پلاتینی هست که برای فیکس (معادل فارسی فیکس چیه؟) کردن این شکستگی استفاده می‌شه. پلاتین منم تقریباً همین شکلیه.
برای کار گذاشتن این پلاتین حدود ۲۵ سانتی متر سمت بیرون رونم رو باز کرده بودن و الان جای بخیه دارم. 🙂

تصویر فیکس کردن شکستگی فمور با پلاتین

تصویر زیر هم شکستگی کشککه. سمت چپ که یه تصویر شماتیک هست. تصویر سمت راست هم که یک نمونه تصویر برداری پزشکیه. البته توی این تصویر کشکک فقط دو قسمت شده. کشکک من اقلاً سه تکه شده بود.

تصویر شکستگی کشکک زانو

اینم که پایین می‌بینید شیوه‌ای هست که با سیم و پین، کشکک شکسته رو فیکس می‌کنن. کاری هم که دکتر من برام انجام داده، از دید چشم من غیر متخصص بسیار به این شبیه. شما هم این رو از من بپذیرید.

تصویر فیکس کردن شکستگی کشکک

پرده سوم: بازگشت به خانه

خب من نمی‌تونستم بایستم چه برسه به اینکه راه برم. با عصا منظورمه قاعدتاً. پدرم برام آمبولانس خصوصی گرفت تا بیارتم خونه.

تا اومدم خونه هم خوابیدم روی تخت خودم که توی هال بود. تخت رو خودم آبان ۱۴۰۱ باز کرده بودم و از اتاقم آورده بودم بیرون تا پدرم بعد از عمل دیسک گردنش روش بخوابه. طنز روزگار رو می‌بینید رفقا؟

یه پرانتز. این آمبولانس یه تخت دو تیکه جالب داشت که من رو با اون از روی تخت بیمارستان گذاشت روی تخت آمبولانس و تخت خونه. که اصلاً اذیت نشدم. برخلاف هر بار که توی بیمارستان جابه‌جام می‌کردن با ملافه‌ی روی تخت و می‌مردم و زنده می‌شدم.
کاش بچه‌های کادر درمان که این رو می‌خونن یه فکری به حال این جابه‌جایی بکنن.

حدس می‌زنید اولین کارم بعد از رسیدن به خونه چی بود؟ تراشیدن موهام.

احتمالاً انتظارش رو نداشتید. اما من از روزی که قرار شد مرخص شم هی به پدرم می‌گفتم که تو رو خدا رسیدیم خونه موهامو بزن برام. موهام رو گذاشته بودم بلند بشه. حتی کش مو هم خریده بودم از بندر که ببندم. ولی خب قسمت نبود.

حالا چرا اصرار داشتم موهام رو بزنن؟ چون نمی‌تونستم بخوابم. تا سرم رو می‌گذاشتم روی بالش از درد باید ناله می‌کردم. فکر می‌کردم موهام چون بلنده، شکسته و اذیتم می‌کنه. اما وقتی که موهای نازنینم رو زدم و کچل کردم و دوباره سر روی بالش گذاشتم فهمیدم ای بابا. مشکل از موها نبود. سرم شکسته بود. درواقع قاعده جمجمه‌ام شکسته بود.

گفتم که پدرم دیسک گردنش رو عمل کرده بود. به توصیه من رفته بود یه بالش طبی خریده بود. که همون بالش خوابیدن من رو کمی ممکن‌تر کرد تا بهتر بشم.

این رو البته بعدها که رفتم پیش جراح مغز و اعصاب،‌ دکتر مغز و اعصاب بهم گفت که یه شکستگی توی قاعده جمجمه داشتم و چندتا شکستگی کوچیک دیگه. در کنار این‌ها فکمم شکسته بود. که توی شهرمون نتونستن براش کاری کنن. گفتن بعداً‌ برو ببین برات چیکار می‌تونن بکنن. که هنوز نرفتم.

تو خونه هم مشکل خواب و توهم‌های شبانه داشتم. با مشورتی که با دایناسور گیاه‌خوار کردم احتمال دادیم که PTSD هست. با یه مشاور از طریق اسنپ دکتر صحبت کردم. کمی بهتر شدم. اما کار اصلی رو زمان کرد. و شاید سریال عزیز F.R.I.E.N.D.S. شب‌های اول توهم خیلی اذیتم می‌کرد. باید با لامپ روشن می‌خوابیدم.

عید بود دیگه. هنوز تعطیلات عید تموم نشده بود و شبکه یک داشت نون خ پخش می‌کرد. اتفاقی یک بخش‌هایی‌ش رو من دیدم. دنبال شکار گرگ بودند توی سریال. شبش من توهم زده بودم که آره، به پام شلیک کردن. (درد هم مزید بر علت می‌شد.) یا شب دیگه‌ای فکر می‌کردم که قطار از روی پام رد شده.

شب‌های سختی بود. خیلی سخت.

من بخیه داشتم. هم روی زانو و هم کنار رونم. و این بخیه‌ها پانسمانی داشتن که باید هر روز عوض می‌شدن. خودم که نمی‌تونستم. پدر و مادرمم احتمالاً دل و توکلش عوض کردن پانسمان رو نداشتن. پدرم شماره پرستاری رو پیدا کرد که روزی یک بار بیاد خونه و پانسمان زخم‌های من رو عوض کنه.

یک آقای جوانی بود. فامیلی‌ش جدی بود. پدرم یکی از این روزهایی که اومده بود خونه ازش پرسید که فلانی نسبتش با شما چیه که گفت پدرمه. پسر همکارش بود. این روز هم اذیت شدم. غصه خوردم که پدرم هرچه می‌خواست در من ببینه رو ندید. حالا پسر همکارش رو دید که به تعریف پدرم موفق بود. کار داشت. (اونم توی بخش بهداشت و درمان) ازدواج کرده بود و…
منم روی تخت بودم.

پدر و مادرم این مدت خیلی زحمت من رو کشیدن. هنوز هم دارن زحمت من رو می‌کشن. نمی‌دونم چطوری جبران کنم. قدر پدر و مادرتون رو بدونید و هرکاری از دستتون بر میاد براشون کم نذارید. من الان دلم می‌خواد که بتونم یه لیوان آب بدم دست بابام. نمی‌تونم.

از وقتی که رفتم بیمارستان تا سه ماه بعد (یعنی یکی دو هفته قبل از نوشتن این کلمات) به‌خاطر شکستگی‌هام فقط می‌تونستم روی کمر بخوابم. اینم واقعاً سخت بود. اونم برای منی که اصلاً عادت نداشتم اینطوری بخوابم.

توی خونه می‌تونستم با آتلی که می‌بستم به پام کمی با عصا این بر اون بر برم. اوایل که راه رفتن با عصا رو اصلاً بلد نبودم. به مرور و سختی یادگرفتم.

این بخش از زندگیم واقعاً‌ تیکه‌های سختی داشت. نمی‌خوام اما بیشتر از این روضه بخونم. از غذا خوردن توی تخت. تا اجابت مزاج و….

به هر شکل گذشت این دوره هم. خداروشکر هم که زخم‌هام چرک نکردند و موعد دکتر رفتنم رسید.

بریم پرده بعد.

پرده چهارم: زندگی با گچ

زندگی با گچ تا اینجا جز بخش‌های خوب بود. البته خوب به نسبت 🙂

برای ۱۷ اسفند نوبت دکتر گرفتم. رفتم درمانگاه شهرمون. چون خونه‌مون پله داشت یکی از سختی‌های این ویزیت، پایین رفتن از این پله‌ها بود. داییم اومد و کمک کرد که با سختی از پله‌ها اومدم پایین.

برای اولین بار بود بعد از تصادف که از خونه بیرون می‌اومدم. حس جالبی بود.

رفتیم و دکتر ما رو دید. کلی سوأل داشتم ازش که بهم محل خاصی نداد و بی جواب موندن سوالاتم. مثلاً دوتا انگشت آخر دست راستم همش حس خواب رفتگی داشت. هنوزم که دارم این‌ها رو می‌نویسم براتون انگشت کوچیکه همون حس رو داره. (عصب اولنارم کش اومده اینطوری که میگن.)

گفتم که دکتر دست چپم خیلی درد میکنه، کاش یه نگاه مینداختی به عکسهای بیمارستان رفت نگاه کرد و اومد گفت به جز پای چپش، دست چپش رو هم یه گچ نازک بگیرید.

عزیزان توی بیمارستان نگاه نکرده بودن به عکس دستم و شکستگیش رو ندیده بودن.
اینطوری شد که من یا بدنی که نصفش تو گچ بود برگشتم خونه.

البته قبل از گچ گرفتن بخیه‌هام رو هم کشیدن. از روزی که گچ گرفتم، زندگی یکمی آسون‌تر شد. دیگه خودم میرفتم دستشویی. اینکه میگم خودم میرفتم دستشویی رو نمیفهمه کسی یعنی چی. مگه اینکه خودش یه مدت توی جا افتاده باشه.
هم سخته. هم نمیدونم خفت اوره. یک بار جسمی سخته دو بار روحی.
یک حمام هم بعد از عمل بلاخره تونستم برم با گچ.

زندگی با گچ بهترین قسمت بود تا اینجا. البته باعث درد امروزمم همین گچه. هم ماهیچه‌های مچ دستم خشک شده. هم ماهیچه‌های پام. خوابیدن و زندگی هنوز سخت بود برام و هست. ترسو بودم و این عمل ترسوترم کرد. از یه پله ۱۰ سانتی که هال رو به آشپزخونه وصل می‌کرد جرئت نداشتم برم بالا.

اولین بار که رفتم تو آشپزخونه، در یخچال رو خودم باز کردم. گریه کردم. خیلی چیزا برام شده بود حسرت. هنوزم حسرت خیلی چیزا رو دارم. هنوز بعد از دو ماه و ۴ روز سر میز نتونستم با خانوادهام یه وعده غذا بخورم. مثلًا وقتی داییم خونه‌مون بود ناهار خواستیم بخوریم، از بغض اینکه نمیتونستم کنارشون باشم غذا از گلوم پایین نمیرفت.

این دوتا داییمم خیلی زحمت منو کشیدن. حمید، داییم، تنهایی یه کپسول بزرگ آورد خونه ما و از پله‌ها آورد بالا و تنهایی هم بردش.

تا ۱۷ فروردین پام تو گچ بود. ۱۷ام رفتم دکتر. اول من رو فرستاد برم عکس بگیرم. وقتی متصدی عکسبرداری، عکسم رو که دید گفت که این جوش نخورده که. همین جمله‌اش کافی بود که دنیا رو سرم خراب شه. بعد اضافه کرد که البته شروع کرده به جوش خوردن استخونت. احتمالاً توقع بی‌جا داشتم اون روز.

با عکس رفتم پیش دکتر. تو راه همش غصه این رو می‌خوردم که حالا باید یه مدت دیگه هم پام توی گچ باشه و دیرتر قراره خوب بشم و برگردم به زندگیم.

دکتر عکس رو دید. اجازه داد که گچ رو باز کنن برام. خوشحال بودم. بلاخره این اولین خوشحالی بعد از تصادفم بود.

دستیار دکتر، با یه اره خاص شروع کرد گچ‌هام رو بریدن. ‌
یکم ترسناک بود ولی آزاد شدم از گچ.
دکتر ده جلسه فیزوتراپی نوشت و قرار شد از شنبه هفته بعد برم فیزیوتراپی این فیزیوتراپی عجیب‌ترین مرحله درمان بوده تا الان برام.

اینم بگم. گچ پام رو که باز کرد. وقتی ایستادم و پام رو بالا گرفتم، حس میکردم چیزی به اسم مفصل زانو وجود نداره تو پام. چجوری بگم. اینطوری بود که انگار اون مفصل خالیه و فقط پوسته. خالی خالی بود زانوم. با خوف و رجا اومدیم خونه و دو روز استراحت کردم تا از شنبه فیزیوتراپی شروع بشه.

پرده پنجم: فیزیوتراپی

الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، ۵۳ جلسه فیزیوتراپی رفتم.

حدود ۳۰ جلسه اول رو جایی می‌رفتم که احتمالاً مهم‌ترین دستگاه فیزیوتراپی برای شرایط من رو نداشت. یعنی CPM. البته هم کسی بهم نگفته بود که حتماً برو جایی که این دستگاه رو داشته باشه. ما هم رفتیم جایی که پله نداشته باشه و رفت و آمدش برام راحت‌تر باشه.

چون این دستگاه CPM رو نداشتن. از روش‌های دیگه‌ای استفاده می‌کردن برای خم کردن پام. زانوم درواقع. و بسیار دردآور بود.

خیلی اذیت شدم. هر روز درد. عصر‌ها می‌رفتم فیزیوتراپی. وقتی وزنه به پام آویز بود. یا روی صندلی نشسته بودم. تمام مدت گریه می‌کردم از درد.

البته امروز که این جملات رو می‌نویسم، دردی که توی فیزیوتراپی تحمل می‌کنم خیلی کم‌تر از اون روز‌هاست. اما احتملاً دوباره بیشتر بشه.

یکی یکی دستگاه‌ها رو توضیح می‌دم. اول اسم و عکس‌شون رو بهتون می‌گم، بعد یکم توضیح می‌دم که چیکار می‌کنن.

دستگاه کامپرشن

دستگاه کامپرشن یه دستگاه ساده‌ست. باد میشه و به عضو فشار میاره و بادش رو خالی می‌کنه.

اینطور که توی اینترنت نوشته این دستگاه حالت ماساژ رو شبیه‌سازی می‌کنه و باعث کاهش درد و تورم عضلانی می‌شه.

ویت کاف (Weight cuff)

اینم چیز خاصی نیست. وزنه‌ست. می‌بستن به پام و پام رو از تخت آویز می‌کردم تا خم بشه پام.

صندلی جلو پا

شبیه این صندلی رو احتمالاً توی باشگاه دیده باشید. کاربردش تقویت عضلات چهار سر پاست. اما برای مورد من اینطوری بود که می‌نشستم روش، وزنه می‌گذاشتن روش و بهش زاویه می‌دادن تا پام بیشتر خم بشه و به نود درجه برسه. که با این صندلی نرسید.

دوچرخه ثابت

نیاز به توضیح نداره واقعاً. سه ماه سعی کردم دوچرخه بزنم و حالا تازه به سختی می‌تونم این کار رو انجام بدم.

الکتروتراپی

دستگاه‌های الکتروتراپی معمول‌ترین دستگاه‌های فیزیوتراپی هستند. با برق کار می‌کنند و اعصاب و عضلات رو تحریک می‌کنن. ( تقویت ماهیچه‌ها، افزایش گردش خون و کاهش درد هم انجام می‌دن.)

وکیوم

این دستگاه هم با استفاده از فشار منفی، ماساژ رو شبیه سازی می‌کرد و البته کاربردهای دیگه هم داره که اینجا می‌تونید بخونید.

دستگاه یو اس

یو اس، یا دستگاه اولتراسوند، امواج فراصوت رو به عمق اندام می‌فرسته و تأثیرات مختلفی داره (کاملش اینجاست) که برای کاهش درد و افزایش الاستیسیته برای من استفاده می‌شد.

دستگاه سی پی ام (CPM)

چیزی که توی تصویر بالا می‌بینید، یه دستگاه CPM اندام تحتانی هست. کارش بازگردوندن دامنه حرکتی از دست رفته اندامه. درمورد من، برگشت خم شدن زانو. توضیحات کاملی ازش رو می‌تونید اینجا ببینید.

الان حالم چطوره؟

باید بگم که الان (۱۴۰۲/۰۴/۲۱) بهتر از قبلم. اگه هم می‌خواید بدونید زانوم چند درجه خم میشه، به نمودار پایین نگاه کنید. یک عمل دیگه هم در پیش دارم حدود برج ۹.

Knee rehab chart by Mohammad Mehdi Shafiee

مراقب خودتون باشید. همین.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت